اسم سابق میدان شهدا، ژاله بود ولی چون چند نفر همانجا شهید شده بودند، بهش میگفتند؛ میدان شهدا. آن روزها ما سهراه شهدا جلسه تفسیر قرآن میرفتیم. بعدازظهر ۱۶ شهریور که رفتیم جلسه، آنجا هم اعلام کردند؛ فردا هفت صبح، میدان شهدا.
به گزارش در خبرها، حمید رضا جلاییپور برادر شهیدان محمدرضا، علیرضا و حسین جلاییپور که هر سه آنها بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در جریان دفاع مقدس به شهادت رسیدند، درباره اتفاقات روزها و ماههای آخر رژیم شاهنشاهی که اوج آن در ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۷ و در جریان سرکوب و به خاک و خون کشیدن انقلابیون بود؛ میگوید: سالهای ۵۷-۵۶ اوج فعالیتهای انقلابی بود. من و برادرهایم، روزهای انقلاب در تهران فعال بودیم. محمدرضا آن روزها تازه از سربازی آمده بود. محمدرضا سالهای آخر دبیرستان، رفت مدرسه فلسفی. خیلی به رشتههای فنی و مهندسی علاقه داشت. کنکور هم داد ولی قبول نشد. سراغ رشتههای دیگر نرفت. پدرم میتوانست، او را به خارج بفرستد ولی محمدرضا رفت سربازی.
سال ۵۶ که دوره سربازیاش تمام شد، مغازه پدر را دست گرفت. محمدرضا توی کسبوکار مثل پدرم اهل انصاف بود. سال ۵۷ بااینکه تازه کسبوکارش رونق گرفته بود، تمام فکر و ذکرش انقلاب بود. هر جا که حرف از انقلاب بود. میرفت؛ از برنامههای مسجد قبا گرفته تا کانون توحید.
۱۳ شهریور ۱۳۵۷، اولین نماز عید فطر توی تهران بود. راهپیمایی آن روز را ما راه انداختیم. آقای مفتح تا نماز را خواند، قشنگ بغلش کردیم و گذاشتیمش توی جاده. تا به خودش جنبید و عقبش را نگاه کرد، دید صد هزار نفر جمعیت پشتش آمدهاند. همان شد اولین راهپیمایی مهم تهران. همه هم توی آن راهپیمایی آمده بودند؛ زن، مرد، دانشجو، طلبه، پیر، جوان.
فردا، میدون شهدا
سه روز بعد، ۱۶ شهریور، مردم دوباره توی میدان آزادی جمع شدند. آنقدر جمعیت آمده بود که کاری از دست نیروهای انتظامی برنمیآمد. گاز اشکآور زدند ولی نتوانستند جلوی مردم را بگیرند. آنجا همه سینهبهسینه به هم میگفتند: فردا، میدون شهدا.
اسم سابق میدان شهدا، ژاله بود ولی چون چند نفر همانجا شهید شده بودند، بهش میگفتند؛ میدان شهدا. آن روزها ما سهراه شهدا جلسه تفسیر قرآن میرفتیم. بعدازظهر ۱۶ شهریور که رفتیم جلسه، آنجا هم اعلام کردند؛ فردا هفت صبح، میدان شهدا.
۱۷ شهریور، اول صبح رفتیم. من، محمدرضا و علیرضا (که هردوی آنها بعدها در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند) جلوی جمعیتی بودیم که برای راهپیمایی آمده بودند. حسین (که سال ها بعد به عنوان راوی دفاع مقدس در سال ۱۳۶۶در عملیات بیت المقدس۲ به شهادت رسید) را چون کوچکتر بود، همراه خودمان نبردیم.
نیروهای گارد موضع گرفته بودند. بلندگو مدام میگفت پراکنده بشید. برید خونه هاتون. ولی مردم گوش نمیکردند. گاردیها هم تهدید کردند: اگه نرید، می زنیمتون. باز هم جدی نگرفتیم، ولی همه ترسیدند. ما چند نفر رفتیم عقب و زنها آمدند جلو و شعار دادند.
میخواستیم مثل راهپیمایی تپههای قیطریه عمل کنیم ولی گاردیها این بار آمده بودند که جلوی مردم را بگیرند. سر اسلحههایشان را گرفتند طرف مردم و تیراندازی کردند.
خیلی وحشتناک بود. اولین بار بود که صدای درگیری و تیراندازی را میشنیدم. همه فرار کردند. من از محمدرضا و علیرضا جدا شدم؛ حدود سی متر دویدم و خودم را انداختم توی یک کوچه فرعی.
سرم را از توی کوچه آوردم بیرون، دیدم که یکدفعه آدمها ریختند رویهم. نفهمیدم چه اتفاقی افتاد؛ یا ترسیده بودند، یا همه کشتهشده بودند.
بعدها گفتند که ۴۰۰۰ نفر آن روز کشته شدند؛ ماهم باور کردیم. ولی ظاهراً بعدها که آمارگرفته بودند، اینقدر کشته نبود.
من از برادرهایم خبر نداشتم. ظاهراً محمدرضا فرار کرده بود و رفته بود توی جوی کنار میدان، زیر پل خوابیده بود. چند ساعت آنجا مانده بود تا آبها از آسیاب افتاده بود. بعد آمده بود بیرون و تا غروب مجروحها را از میدان تخلیه میکرد.
علیرضا هم تا ساعت یک بعدازظهر همانجا ماند؛ از میدان شهدا تا خیابان پیروزی و فروشگاه سابق کوروش. یک لحظه هم آنجا را ترک نکرد. مدام گاردیها تیراندازی میکردند و یک عده شهید میشدند. علیرضا همراه چند نفر جنازه کشتهها را میانداختند روی دوششان، اللهاکبر میگفتند و تشییعشان میکردند.
ساعت یک بعدازظهر مردمی که توی میدان و خیابانهای اطراف با گاردیها جنگوگریز داشتند، تصمیم گرفتند کاری بکنند... علیرضا به همراه شش نفر دیگر رفتند سمت فروشگاه کوروش. گاردیها شدید تیراندازی میکردند ولی علیرضا انگار ترس برایش مطرح نبود. هر طور بود خودشان را رسانده بودند به فروشگاه و آنجا را آتش زده بودند.
قیامت در بهشت زهرا (س)
من خودم آن روز چندساعتی توی میدان شهدا بودم و بعد رفتم بهشتزهرا (س). انگار قیامت شده بود؛ همه اینطرف و آنطرف میدویدند. گاردیها هم کلی آدم کشته بودند. پدر و مادرم هم آمده بودند بهشتزهرا و آنجا دیدمشان.
من از کارهایی که محمدرضا و علیرضا آن روز کرده بودند، خبر نداشتم. شب که رفتیم خانه، همدیگر را دیدیم و ماجرای آن روز را برای هم تعریف کردیم.
صبح فردا رفتیم بیمارستان نیمه شعبان که همه زخمیها را برده بودند آنجا. شاه روز ۱۷ شهریور جنایت عجیبی کرده بود.
منبع:
قاضی، مرتضی، تاریخنگاران و راویان صحنه نبرد، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۶، صفحات ۷۱۵، ۷۱۶، ۷۱۷.